جدول جو
جدول جو

معنی خب ریز - جستجوی لغت در جدول جو

خب ریز
(خُ)
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 74 هزارگزی خاور زرقان کنار راه فرعی توابع ارسنجان به خفرک. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش معتدل و مالاریایی است به آنجا 229 تن سکونت دارندکه فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و چغندر است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و از صنایع دستی قالی می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
در فارسنامۀ ناصری آمده است: قریه ای است به سه فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب ارسنجان. و ابن بلخی گوید: خبرز و سروات شهرکی است و نواحی بسیار دارد به آن، و حومه آن است و هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای آن روان است و چشمه هاست و میوه بسیار باشد از هر نوعی و آبادان است و حومه آن جامع و منبر دارد. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). رجوع به نزهت القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شب خیز
تصویر شب خیز
خیزنده در شب، ویژگی کسی که شب از خواب برخیزد و بیدار بماند، ویژگی آنکه شب برای عبادت از خواب برخیزد، شب زنده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک ریز
تصویر خاک ریز
جایی که در آن خاک ریخته باشند، محلی در کنار خندق که خاک های کنده شده را برای جلوگیری از عبور و مرور در آنجا می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب ریزه
تصویر آب ریزه
علتی در چشم که پیوسته اشک از آن می ریزد، آبریز، آبریزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون ریز
تصویر خون ریز
ریزندۀ خون، کنایه از قاتل و بی رحم، خون ریزی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خب باش، هیچ مگو! خموش ! خاموش ! خاموش باش. خموش شو. صه. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ رُ ی ی)
نام دیگر خبزارزی شاعر بصری است. رجوع به خبزارزی شود:
بشعر خبزرزی بر بخور قدح سه چهار
که دوست داری تو شعرهای خبزرزی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 68 هزارگزی جنوب خاوری اردکان و یک هزارگزی راه فرعی کامفیروز به پل خان واقع است. جلگه و معتدل است و 71 تن سکنه دارد. آبش از رود کر. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
عذار. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ریزندۀ خون، (آنندراج)، سفاک، قتال، آدم کش، (ناظم الاطباء)، سفاح، (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخسار زرد،
فردوسی،
بریده سرگرد ارجاسب را
جهاندار و خونریز لهراسب را،
فردوسی،
یکی مرد خونریز و بی کار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد،
فردوسی،
جهاندار خونریز ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار،
فردوسی،
کمند سواران سرآویز شد
پرندآوران ابر خون ریز شد،
اسدی،
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود،
اسدی (گرشاسب نامه)،
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رخانم بشویدبه آب طبرخون،
سوزنی،
خونریز ماست غمزۀ جادوت پس چرا،
خاقانی،
خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش،
خاقانی،
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بی بچه گشت آن شیر خونریز،
نظامی،
همان تیغ مردان که خونریز شد
بتدبیر فرزانگان تیز شد،
نظامی،
خونریز من خراب گشته
مست از دیت و قصاص رسته،
نظامی،
کان شحنۀ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز،
نظامی،
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد،
مولوی،
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناپاکتر است،
سعدی،
چشمت بغمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت،
حافظ،
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی پیاله خونریز است،
حافظ،
دل بدان غمزۀ خونریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید پی صیاد رود،
جامی (دیوان، چ هاشم رضی ص 356)،
، خون ریزنده، که خون از آن جاری باشد:
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ،
فردوسی،
، میرغضب، (ناظم الاطباء) :
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز طشت،
فردوسی،
بخونریزم اجازت چیست گفتی
اشارت اینکه بسم اﷲ همین دم،
کمال خجندی (از آنندراج)،
،
قتل، اراقۀ دم، سفک دم، خونریزی، (یادداشت مؤلف)، ریختن خون، (از آنندراج) :
گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند،
خاقانی،
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که در خون قضائید همه،
خاقانی،
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خونریز ریاحین تیغ در دست،
نظامی،
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد،
نظامی،
بخون ریز من لشکری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی،
نظامی،
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سرما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سرما،
(از تذکره الاولیاء)،
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر،
مولوی،
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن،
کلیم (از آنندراج)،
نگه دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان
چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش،
علی خراسانی (از آنندراج)،
، چشم معشوق، (از ناظم الاطباء)، کشتار، نحر، قربانی، تضحیه، ذبح، قربانی کردن، (یادداشت مؤلف) :
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خونریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان
خونریز این بسازد برگ و نوای بزم
خونریز آن بسازد برگ و نوای خوان
خونریز این قنینۀ می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران،
سوزنی،
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشدپاییز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 3 هزارگزی باختر قصبۀ اسدآباد و کنار راه فرعی اسدآباد به آجین، ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر و مالاریائی دارای 2246 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است آب آنجا از سه رشته قنات و رودخانه شهاب لوجین میباشد، محصولاتش غلات و انگور و لبنیات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه اتومبیل رو است این ناحیه یک دبستان و 12 باب دکان دارد، قالیچه های بافت این ده در بخش اسدآباد بخوبی مشهور است و تپه مصنوعی از آثار ابنیۀ قدیمیه نیز در آنجا وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان برد بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 8هزارگزی شمال اشترنیان دارای 381 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
که رطب ریزد. ریزندۀ رطب، بمجاز، گویندۀ سخن شیرین:
چو سقراط را داد نوبت سخن
رطب ریز شد خوشۀ نخل بن.
نظامی.
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
پی ریز. یک ریز. پیوسته. متصل. پشت سرهم. پیاپی. دمادم. دمبدم. دائم. دائماً. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان مرغابخش اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات است
لغت نامه دهخدا
(اَتَ اَ)
شب خیزنده. آنکه شبها برخیزد. (آنندراج). کسی که در شب از خواب برمیخیزد، مثل: عابد شب خیز. (از فرهنگ نظام). کسی که برای عبادت شب هنگام از خواب برخیزد. (ناظم الاطباء). قائم اللیل. شب زنده دار، چیزی که شب برخیزد مثل نالۀ شب خیز. (فرهنگ نظام) :
هر خسی قیمت نداند نالۀ شب خیز را
خسروی بایدکه داند قدر این شبدیز را.
صائب
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
متصل. پیوسته. دائم. مدام. پیاپی. پشت هم. (یادداشت مؤلف). پشت سرهم. پی درپی: او یک ریز حرف زد
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قصبۀ مرکز بخش نی ریز از شهرستان فسا ویکی از قصبات قدیمی فارس است. مسجد جامع نیریز در 362 ه. ق. بنا گردیده و در 560 ه. ق. تعمیر و طاق بزرگ مسجد در زمان سلاطین صفوی بنا شده. این قصبه در 108هزارگزی شمال شرقی فسا و 288هزارگزی شرق شیراز واقع و از لحاظ موقعیت دارای اهمیت خاصی است. مختصات جغرافیایی آن عبارتند از: طول 54 درجه و 20 دقیقه از گرینویچ، عرض 29 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا 1587 گز. هوای قصبه معتدل بالنسبه گرم و آب مشروب آن از قنات و چاه است. شغل اهالی تجارت و کسب و باغبانی و صنعت دستی قالی بافی است. سکنۀ نیریز بالغ بر 15391 نفر می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
ریزندۀ خاک، مرادف خاک انداز، بمعنی اول سوراخ دیوار قلعه که برای دفع دشمنان سازند، (آنندراج) :
شد از برج تا خاکریز حصار
ز هندی چو گشتی بقیر استوار،
عبدالقادر تونی (از آنندراج)،
زحل کرده در خاکریزش نگاه
ز خورشیدش افتاد از سر کلاه،
قاسم گنابادی (از آنندراج)،
، جائی که خاکروبه اندازند:
مقامی نیست غمهای جهان را جز دل خصمش
که کرد از خاکریز شهر چون جائی شود ویران،
؟ (از آنندراج)،
- خاکریز خندق، طرف برجستۀ خندق که خاکهای برکندۀ از خندق را در آن گرد کرده اند، آن سوی خندق که خاک کنده بدانجا برهم انباشته شود،
- خاک ریز کردن دروازه، از درون سوی انباشتن آن بخاک بسیار
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ابریز
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میدان. (صحاح الفرس). اسب ریس. اسپ ریس:
ببر کرده هر یک سلیح ستیز
نهادند رو جانب اسب ریز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
که تب آورد. هوا یا جایی که بیماری تب آورد. مالاریایی: اراضی مجاور باتلاقها و زمینهای باتلاقی تب خیزند. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شعبه ای است از موسیقی. (رشیدی) (برهان قاطع). نام شعبه ای است از پردۀ صفاهان. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک ریز
تصویر یک ریز
پشت سرهم پی درپی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پی ریزد ظنکه اساس و بنیادنهد، متصل پیوسته یک ریز پیاپی پی ریزگفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخم ریز
تصویر تخم ریز
تخم افشان، زراعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکریز
تصویر خاکریز
ریزنده خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم ریز
تصویر دم ریز
پیوسته، متصل، دائم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب خیز
تصویر آب خیز
طوفان و دل در میان طوفان بلا و محنت گرفتار شدن، موج
فرهنگ لغت هوشیار
راهی که اسب به یک روز تواند پیمود، عرصه ای که اسب در آن تاخت کند میدان اسب دوانی اسب رس اسب رز اسپ ریس، میدان چوگان بازی و نمایش و رژه، میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباریز
تصویر اباریز
جمع برز، دیگ ابزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد، سفاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاکریز
تصویر خاکریز
سنگر، محلی که خاک در آن ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
سفاک
فرهنگ واژه فارسی سره